مردی که «کیس ۱» اوتیسم بود، ۱۵ ژوئن در سن ۸۹ سالگی درگذشت.
برای دانلد در ابتدا کلمات بسیار زیادی وجود داشتند.”گل داودی!” کلمه مورد علاقه اش بود. او مدام دوست داشت این را یادآور که این گل،گل مورد علاقه اش بود. و همچنین” گل کوکب” هم – آن را خیلی دوست داشت و دائم تکرار می کرد: «کوکب! کوکب! کوکب!» دانلد تریپلت پنج ساله علاقه های دیگری جز گل هم داشت. گاهی علایقش سخت و عجیب بود مانند دستور زبان ها: «نقطه، حروف بزرگ، مقتول، کشته شده». سپس، گویی آشتی جویانه پیش می رفت: “می توانم کمی کاما بگذارم.” برخی از عبارات او تقریباً زیبایی یک کتاب مقدس را داشتند: “از میان ابرهای تیره که می درخشند.”
اما اگر کلمات او می توانستند درخشان باشند، معناهایشان اغلب مبهم بود. وقتی گفت “تو” منظورش “من” بود. وقتی می گفت “بله” به این معنا بود که “من را بردارید و روی شانه های خود بگذارید”. وقتی کسی روی اسباب بازی اش ایستاد، او مب گفت: “چتر” و هر کسی منظور او را از “گل داودی” به گونه ای برداشت می کرد. او خصلت های دیگری نیز داشت. سرش را مدام از طرفی به طرف دیگر تکان می داد. به مردم علاوه بر گفتن اسمش شماره هم می داد و اگر اسباببازیهایش دلخواهش نبودند، آنقدر جیغ میکشید که ماهیچههای گردنش برجسته میشد. ناراحتکنندهتر از همه این بود که او هرگز از دیدن مادرش، مری، خوشحال نبود. اما او دوست داشت چیزهایی مانند بلوک، تابه، زیرسیگاری و هر چیزی را بچرخاند و هنگامی که او را بررسی کردند، همانطور که در گزارش روانپزشک مشاهده شد بود، پسرک “در حالت خلسه” بالا و پایین می پرید.
واژه های زیادی بودند. اما هیچ یک برای توصیف دانلد کافی نبود. در دهه ۱۹۳۰، روانپزشکی آمریکا برای آنچه که «خطای طبیعت» نامیده می شد، اصطلاحات کمی نداشت. واژه های«ابله» و «احمق» و «دیوانه» وجود داشتند. “ساده لوح” و “نادان” و “کودن” از دیگر کلمات بودند. با این حال هیچ چیز برای توصیف پسری کوچک وجود نداشت که دوست داشت فریاد بزند “گل داودی” اما مادرش را در آغوش نمی گرفت. مری به پزشکان التماس می کرد که برای توصیف مشکل پسرش واژه ای به کار ببرند.
او حتی پسرش را نزد لئو کانر، بهترین روانپزشک کودک در آمریکا برد، اما او نیز از این کار خودداری کرد. کانر به ماری گفت که پزشک مدرن هیچ کلمه ای برای توصیف او ندارد. بنابراین ماری در ناامیدی فرو رفت. او نوشت، پسرش “به طرز ناامیدکننده ای دیوانه” است. کانر در نهایت برای دانلد یک اصطلاح خنثی تر را انتخاب کرد. کانر او را “کیس ۱” صدا کرد.
پیشتر یک پزشک ، در نزدیکی خانه مری در جنگل می سی سی پی زندگی می کرد که کمتر محتاط بود. او دقیقاً میدانست که مشکل پسر مری چیست: این مری بود که او را بیش از حد تحریک کرده بود، با همه آهنگ هایش و آن همه حرف زدن هایش. او همچنین می دانست که چگونه او را درمان کند: مری باید دانلد را در موسسه ای دور از خودش بگذارد. بنابراین او و شوهرش پسرشان را به خانواده بیوک سپردند و آن ها او را به یک آسایشگاه کودکان در شهری بردند. سپس او را آنجا گذاشتند که به نوعی موثر بود: عصبانیت ها و جیغ های دانلد متوقف شد. اما دیگر ضعف های او همچنان وجود داشتند. دیگر خبری از زمزمه کردن، آواز خواندن و چرخیدن نبود. حالا دانلد تقریباً هیچ کاری نمی کرد. او فقط نشسته بود، بی حرکت، در شلوار و بلوزی سفید او در آن زمان سه ساله بود.
به همین دلیل بود که مری او را پیش کانر برد. او یک روانپزشک یهودی – اتریشی بود که سال ها قبل به آمریکا آمده بود (او بعداً به صدها نفر کمک کرد تا از آلمان نازی فرار کنند). او هرگز علاقه ای به برچسب زدن به مردم نداشت: مردم پیچیده تر از این حرف ها بودند. سپس مری به همراه پسرش دانلد، و همسرش و ۳۳ صفحه یادداشتهای تایپشده شوهرش در مورد پسرش (کانر مشاهده کرد که “وسواسآمیز” بود) به دفتر او آمد. یادداشت ها را خواند و پسر را بررسی کرد. او سنجاقی را در بازوی دانلد فرو کرد و با محکم فرو کردن میخ در پسرک دید که او سنجاق را کنار زد، “او هرگز از دست مداخله گر عصبانی نبود.”کانر درک کرد که این نیاز به یک نام دارد.
کانر کار را روی کاغذ شروع کرد. او ده کودک دیگر را نیز در آن گنجاند، اما دانلد اولین او بود: «کیس ۱». او نوشت که بسیاری از این کودکان خصوصیات بسیار متفاوتی داشتند. با این حال، همه آنها در یک چیز مشترک بودند: “ناتوانی در برقراری ارتباط عادی خود با مردم”.
انگلیسی رایج کلمه ای برای این موضوع نداشت، بنابراین کانر کلمه ای را برای آن از جای دیگری در روانپزشکی قرض گرفت. کلمه ای که او انتخاب کرد از یک کلمه یونانی “اوتوس” گرفته شده است که به معنای “خود” است. او نوشت که دانلد “اوتیستیک” است. کانر از این هم فراتر رفت: این «سندرم منحصربهفردی که تاکنون گزارش نشده بود» نادر بود – اما احتمالاً از آنچه «کمبود موارد مشاهدهشده» که به نظر میرسید، بیشتر بود. مقاله کانر از آن زمان تاکنون ۱۷۰۰۰ بار مورد استناد قرار گرفته است.
بعدها، کانر همیشه می گفت که اوتیسم را کشف نکرده است: اوتیسم قبلاً وجود داشته است. مردم جنگل های می سی سی پی، خانه اولین پرونده اوتیسم بودند.آن ها چیزهای زیادی در مورد اوتیسم می دانستند. برگردیم به جنگل های می سی سی پی ( همانگونه که دان هم می توانست به شما بگوید – سکنه ای حدود۵۳۳۰ نفر داشت)، اما آنها واقعاً در مورد “اوتیسم” چیزی نشنیده بودند. اما همه دان را می شناختند. پس از آن دوره، دان به خانه بازگشته بود و بقیه عمر خود را در آنجا گذرانده بود. در آنجا رانندگی را یاد گرفت. او حتی در بانک آنجا شغل پیدا کرد: او میتوانست اعداد طولانی را سریعتر از دیگر افراد در ماشین حساب اضافه کند. البته که او متفاوت بود و هرگز برای گپ و گفتگو مناسب نبود. اما او فقط «دان» بود. حتی در نوع خودش بسیار باهوش بودو آن ها او را یک نابغه می دانستند.
او خوشحال بود. هنوز هم به مردم اعداد می داد. کشیش مارک ۴۷۲ بود. دوستش “سلست” ۱۳۱۵ بود. اولیویا و توبی ۱۵۴ و ۱۵۵ بودند. و همچنین هنوز دوست داشت به مردم با کش های پلاستیکی ضربه بزند. اوایل او در محل کارش به همکارانش ضربه زده بود، اما پس از آن در این خصوص با مشکلات زیادی مواجه شد هنگامی که همکارهایش بیرون بودند، به دنبال ضربه زدن به آنها بود. حتی در خواربارفروشی و پارکینگ. او معمولاً کش ها را روی مچ دست خود نگه می داشت، بنابراین همیشه آماده بود. مخصوصاً دوست داشت به “سلست” در کلیسا ضربه بزند. “سلست” این ضربه را حس می کرد – واقعاً نیش می زد! – و می دانست: این «دان» است.
بعدها، وقتی افراد دیگر متوجه شدند که «دان» کیست، کل منطقه به دنبال او بودند. هنگامی که برخی از روزنامه نگاران می خواستند در مورد او بنویسند، از مردم محلی می خواستند تا آنها را به دانلد معرفی کند. مردم این کار را می کردند اما همیشه می گفتند: اگر به او صدمه ای بزنی، پشیمانت می کنیم. داستان «دان» تبدیل به کتاب شد. کتاب تبدیل به یک فیلم شد و «دان» مدخلی در”دایره المعارف بریتانیکا” شد.
با این حال او برای مردم جنگل می سی سی پی، همیشه فقط «دان» بود.
کشیشی که در مراسم تشییع جنازه او موعظه کرد، خطبه خود را با شماره خود آغاز کرد، او گفت: من ۴۷۲ هستم. بعد، سایرین در جمعیت نیز به او پیوستند: من ۱۳۱۶ هستم. من ۴۰ هستم. من ۳۰ هستم. اما «دان» هرگز به خودش شماره نداده بود، بنابراین آنها هم این کار را نکردند. برای آنها، دانلد تریپلت – کیس شماره ۱ اوتیسم – همیشه فقط «دان» بود.